مثنوی) بازاری و عابر
مردی از بازار کوفه میگذشت
با رُخی تفتیده از گرمای دشت
قد چو افرا، استخوانها هم چو سنگ
پای چشمش زخمی از میدان جنگ
کاسبی بیکاره محض ریشخند
سوی او مُشتی زباله درفکند
جمع خندیدند و او مسرور شد
مرد امّا بیتوجّه دور شد
دوست کاسب از او پرسش نمود:
"هیچ دانستی که این عابر که بود؟"
گفت آن نادان بدون واهمه:
"من چه میدانم؟ یکی مثل همه!"
گفت: "باید هم ندانی، این همان
آن سپهسالار معروف زمان
نام او نامیترین نامها
افتد از آن لرزه بر اندامها
مالکاشتر بود، آن که بیحساب
قلب شیر از بیم او میگردد آب"
خندهاش خشکید و رویش زرد شد
دست و پایش مثل مرده سرد شد
"این چه کاری بود کردم؟ ای دریغ
میدهد الآن سپارندم به تیغ"
پس دوان شد، دید باز او سخت و سفت
رفت از آن سو، راه مسجد را گرفت
منتظر شد تا نمازش شد تمام
پیش رفت و با هراس و احترام
گفت: "من آنم که لختی پیشتر
بر شما کردم جسارت بیخبر"
گفت مالک: "قصد من تنبیه نیست
خوب دانستم که تو مغزت تهی ست
حق تعالی شاهد است اکنون هم
محض تو در این مکان حاضر شدم
رحمم آمد بر تو و حال از خدا
خواستم تا رهنمون سازد تو را".